صفحه اصلی / مقالات / برای حدیث، اسما و الناز و آن‌ها که از پی می آیند – فروغ اسدپور

برای حدیث، اسما و الناز و آن‌ها که از پی می آیند – فروغ اسدپور

دختران نوجوان و زنان جوان در ایران هر روز قهرمانی ها می‌کنند و رویدادهایی ماندگار می آفرینند. باشد که همه این رویدادها و تمامی این اسامی در تاریخ ثبت شوند و در کتاب قطور مبارزات زنانه فصل مهمی را به خود اختصاص دهند و به کار نسل های آینده  و زیرسازی امر خودآگاه جنسیتی بیایند. مطلب پیش رو متأسفانه نمی‌تواند به این مهم مشغول باشد. نه امکان آن هست نه نام همه قهرمانان مونث در اختیار نویسنده است و نه از همه رویدادهای این فصل از مبارزات زنانه اطلاع دارم.

نوشته ی کنونی را باید به عنوان ثبت تفسیری، و بازنمایی مختصر فلسفی-سیاسی- زیباشناسانه از سه رویداد پراهمیت زنانه  در تاریخ زنان آذربایجان (و ایران) درک کرد. نوشته روی سه نمونه از قهرمانی های زنانه در آذربایجان متمرکز است. این تمرکز خاصه از آن رو اهمیت دارد که دفاع از هویت تُرکی-آذربایجانی این دختران خود در وضعیت کنونی به یک مبارزه ی سیاسی تبدیل شده است. چه، این بخش از هویت آنان با خشونتی عریان مورد تحریف و تهدید و انحراف دادن های رسانه ای قرار دارد. اما آنچه بیان می‌شود حکایت یک برهه ی خاص از زیست این دختران است که در دو مورد به برهه پایانی حیات آنان تبدیل شد و در یک مورد خوشبختانه، تنها یک وهله یا برهه از زندگی زن جوان را در بر می گیرد. از حدیث نجفی دختر تُرک تبار آذربایجانی الاصل ساکن تهران، اسما پناهی خانقاهی دختر تُرک اردبیلی، و الناز رکابی دختر تُرک زنجانی سخن می‌گویم.

 این سه حکایت اجازه آن را نمی‌دهند که به نمونه هایی صِرف از مجموعه مبارزات ضدرژیمی زنان فروکاسته شوند. چون هر یک حاوی خلاقیت‌هایی خاص و معناهایی یکه اند که ذهن بیننده و ناظر «بیرونی» را تحریک می کنند. در هر نمونه، مکان مندی و زمان‌مندی خاصی در جریان است و فاعلیت زنانه معنای ویژه ای به زمینه ی مبارزه تزریق می کند. در آذربایجان به یُمن حضور این دختران و زنان، تاریخ مونث از نوع خاصی در حال رقم خوردن است که شایسته ی ضبط و ثبت شدن است. چه اگر این ممنت های تاریخی را از یاد ببریم و یا در ثبت آن‌ها سستی به خرج بدهیم و به منزله ی لحظه یا نیمه تمامیتی از آنِ خویش به رسمیت نشناسیم شان آن گاه می‌روند تا برای همیشه ناپدید شوند و همین فرازها و لحظه‌ها و معناهای نهفته در آن‌ها است که فرداها به آنان نیازمان می‌افتد تا خویش زنانه را از نو بشناسیم و تاریخ مان را در پرتو آن‌ها رقم بزنیم.

حدیث نجفی در امتداد جغرافیای سیاسی آذربایجان، در بطن جغرافیای فرهنگی آذربایجان در تهران می زیست. تصاویری که از او در رسانه‌ها دیدیم به سهولت می‌توانست هر ذهن «سنتی» و حتی «مدرن» ای را برآشفته سازد. او دختری سرکوب شده، دختری با جوانی و آینده ی به تاراج رفته، دختری با هویت ملی (ترک آذربایجانی) انکارشده است و با این حال به جنسِ سرکوب شده و به جوانِ تباه شده و طردشده نمی ماند. حدیث چهره ای خلاف ایماژِ رایجِ دخترانِ بابِ میلِ جامعه ی مردانه ی سنتی را به نمایش می گذارد. چهره ی او با معیارهای سنتی دختر «معصوم محجوبِ مظلومِ مطیع» که میل به «مدافعه» و همزمان وسوسه ی به بند کشیدن اش را در جنس مرد ایجاد می‌کند در تقابل است. حدیث دختری محجوب نیست، حسِ شرم از بدنِ زنانه هیچ در او نیست. تبسم معصومانه ی دختر جامعه سنتی را به لب ندارد. چهره اش از جسارت و قدرت او خبر می دهد. مظلوم به معنای مورد نظر این فرهنگ نیز نیست. چه، حدیث مرزهای فراوانی را درهم شکسته و از عکس‌ها و ویدئوهایش هویدا است که بدن زنانه را برای بزم و رزم توامان می آراید و می آزماید. به رغم انکار بخشی از مدیای رسمی خارج کشوری، او را در ویدئویی خودکشیده دیدیم که لحظات ورود به صحنه ی نبرد را ضبط می کند. به سادگی می‌توان او را در خیال تجسم کرد و دید که با ژستی زیبا و دلاورانه موهای باز خود را از پشت می‌بندد تا با تحمیل «دیسیپلین» به جسم و مو و روی خود، به جنگ و گریز خیابانی بپیوندد. هم او که گفته می شود با شلیک شش گلوله به سروصورت و بدنش ازپا درآمد و نامش به عنوان یکی از نمادهای برجسته ی مقاومت و رزم زنانه در تاریخ ثبت شد. گلوله ای برای گیسوانش، گلوله ای برای جنس مونث اش، گلوله ای برای مهاجرت ناگزیر خانواده اش از آذربایجان به تهران، گلوله ای برای شکم گرسنه اش، گلوله ای برای نشاط جوانی‌اش، گلوله ای هم برای جسارت زنانه ی مثال زدنی اش.

حدیث با یک گام چندین مرحله از مبارزه و مقاومت زنانه را در هم نوردید و ابداعات و نوآوری هایی را به این مبارزات تزریق کرد. حدیث به جای سوزانیدن روسری (که به خودی خود عملی است اعتراضی و نشان از مقاومت مدنی در برابر حجاب اجباری دارد) روسری را به کنار انداخت و به جای درنگ در «جامعه مدنی» مستقیماً به میدان مبارزه سیاسی و ساقط کردن «جامعه سیاسی» کنونی ورود کرد. برای این ورود ناچار بود گیسوان رها و آزاد و رنگ کرده اش (میل و ذوق شخصی و سبک زندگی فردی اش) را در «بند» کند. ناچار بود رقص گیسوانش را در بند مبارزه به حالت تعلیق درآورد.

گیسوان رهایش را به عنوان قطع ارتباط «ناموسی» با مَرد و انکار وابستگی اش به نظام مردسالار (آن گونه که برخی گیس- بُری را تفسیر کرده اند) قیچی نکرد و دور نریخت. سنتز هگلی یا سه گانه ی رفع/فنای ابقایی هگلی یادمان هست؟ فنای ابقایی (یا همان رفع) به معنای انکار و نفی چیزی است در وهله اول، و در وهله ی دوم به معنای حفظ و نگه داری همان چیز در شکلی تغییرو تحول یافته است و در وهله ی سوم فرارَوی از هر دوی این وهله ها و ظهور امر «نو» را داریم.

حدیث نیز با در بند کشیدن گیسوان رهایش موجودیت «پیشاسیاسی» خود را نفی کرد، موهایش را به نظم کشید و با درنظرداشت وضعیت جدید که مقاومت و تعرض می‌طلبید انتظامی پارتیزانی به خود بخشید و به این ترتیب در عین انکار و نفی گیسوان و ظاهر و باطن پیشین، بدون دور ریختن و قیچی کردن گیسوانش، یعنی با حفظ گیسوان اش با حفظ زیبایی و زنانگی اش، همزمان آن همه را متغیر و متحول ساخت (وهله ی دوم گذار و سنتز دیالکتیک هگلی). او به گفته ی مادرش با «شکمی گرسنه» (باز هم نفی و انکار خواست های اولیه ی انسانی) وارد میدان رویارویی با نظامی شد که تک تک بندهای وجودش مبتنی است بر آموزه ها و پراتیک های مردسالاری، پدرسالاری، پیرسالاری، دین سالاری و سرمایه/مافیا سالاری. در این وهله، با حدیث «نو» با پیکر و ذهن سیاسی «نو» در این دختر روبرو هستیم.

  دختری جوان و جسور، با موهایی بلند به بند انتظام کشیده و شکمی گرسنه، دختری با تبار ترک از دیار آذربایجان (شهر میانه)، کوچیده به تهران از پی نان، کار، زندگی و آزادی در اَبَرشهر، با جهش از مرحله ی نافرمانی مدنی و سوزانیدن «اسمِ رمزِ عبورِ جنسی» (روسری) و اعتراض در شکل گیس بُری، به مقاومتی فعال دست می یازد و نمونه ی یکه ای از رویارویی جنس زن با گلوله های نیروهای مردانه ی رژیم را در تاریخ به ثبت می رساند. او نشان می‌دهد که مبارزه ی سیاسی برای او از «نان و خورش» هم واجبتر است.

اما یک نکته دیگر که پرداختن بدان بی‌اهمیت نیست: در جغرافیای چندملیتی ایران، حدیث در برزخ «عبور و مرور» در فضای عمومی گرفتار می‌مانَد ، نَسَب بَری او به آذربایجان و تُرک بودنش نادیده گرفته می‌شود و بر زبان خبرنگاران رسانه‌های جریان غالب فارس جاری نمی شود. رسانه‌هایی مثل بی بی سی با تبعیت از اخبار رژیم بر زنده بودن او تأکید می ورزند و منکر بازشناسی و تصدیق مرگ او  می‌شوند. سرانجام بی سروصدا و بدون قیل و قال‌های معمول این رسانه ها، جسدش را در میدان جنگ به حال خود رها می‌کنند تا «ملت» او بدون اجازه ی حاکم (که دست بر قضا اپوزیسیون رژیم را هم حتی شامل می شود) هویت ملی او را با صدای بلند اعلام کند و جسد روی خاک افتاده اش را با تصدیق کامل هویت اش به خاک بسپارد. اصول انتزاعی شهروندیت سیاسی در دست نیروهای مرکزگرای ایرانشهری (چپ و راست) در تقابل با ذکر نسب و هویت ملی شهدای (تُرک) این شورش عمل می کنند. ملت غالب و رسانه‌های آن تا سرحد امکان بر طبل نفی و انکار وجود و حضور فرزندان آذربایجان در این جنبش می کوبند. عبور و مرور فرزندان آذربایجان به «عرصه همگانیِ» رسانه‌های فارس زبان، با فیلتر غلیظ حذف هویت ملی همراه است. پس حدیث و دیگر دختران آذربایجانی دو بار کشته می‌شوند یک بار به دست عوامل رژیم و یک بار به دست رسانه‌های فارسی. یک بار به خاطر جنس و جنسیت شان یک بار هم به خاطر ملیت شان. همین انکار و نفی هویت ترک آذربایجانی به افشای مرزبندی ای منجر می‌شود که ناسیونالیسم ایرانشهری سال‌های سال  با دقت تمام روی آن کار کرده است. بنابراین مدافعه از هویت ملی و جغرافیای سیاسی و فرهنگی آذربایجانی حدیث، برای عبور به جامعه چندملیتی آینده معنای مهمی دارد.

قرار بود حدیث در برزخ بماند و هویت ملی او در وضعی بلاتکلیف رها شود، چون هویت ملی حدیث به تهدیدی برای تداوم موجودیت (بالقوه) دولت فارس بنیاد (آینده) تبدیل شده است. اما حدیث مجرم انگاشته شده با ترانه های ترکی و دابِسمَش هایش از سکوت جامعه سیاسی ای که حاضر نیست ترک بودن او را به رسمیت بشناسد انتقام می‌گیرد.

در جغرافیای سیاسی آذربایجان، کمی دورتر دخترانی از حدیث جوان تر هم  به صفوف مقاومت و مبارزه پیوستند. از اسرا پناهی خانقاهی (و همشاگردی هایش) می‌گویم. از رویارویی از جنسی دیگر حرف می زنم. اگر انقلاب را به منزله ی ترانسفورماسیون یا تحول وضعیت جاری و ساری، به واسطه ی دست بردن سوبژکتیو در روزمرگی و شرایط بازتولیدگر وضعیت مستقر و نفی آن شرایط تعبیر کنیم، آن وقت اسرا پناهی و همشاگردی هایش تجسم زنده ی این وضع هستند.

وقتی رژیم اسرای نوجوان را بی اجازه خود و خانواده اش، به عنوان سیاهی لشکر به میدان می برد و از او می خواهد در اجرای سرود فاشیستی سلام فرمانده» مشارکت کند، سرودی که تمام تصاویر مونتاژی آن تحقیر زن و بدن و ذهن او و استمرار جدایی دو جنس در عرصه عمومی است و تقلیل دادن حیات دختران نوجوان به زائده‌ای از ماشین بازتولید قدرت و حاکمیتِ الیتِ مردانه ی شیعه- فارس، با توجه به سن و سال اندک اسرا و همشاگردی هایش، واقعا چه کار می‌توان کرد جز پذیرش وضعیت و مشارکت صوری در آن؟

اینجا است که اسما در مقابل منطق تخریب ، همان منطق را به کار گرفته و تخریبِ تخریب انجام می دهد. نفی خود را نفی می‌کند و با این نفی نفی، «سیدعلی» و همه گماشتگان و مزدوران او را از قدرت و «مردانگی» خلع می کند. بدن خود را دهان خود را به کار می‌گیرد و با زبان خودِ هیئت حاکمه (که همزمان جنس او، ملت او و زبان او را انکار می کند) شعار مرگ بر دیکتاتور (دیکتاتوری یک جنس، دیکتاتوری یک کاست، دیکتاتوری یک زبان، دیکتاتوری یک ملت،) را فریاد می کشد. به این ترتیب با به عاریت گیری همان زبانی که با حاکمیت اجباری آن مخالف است در اصل به خودتصدیقی دست می یازد. او (و همشاگردی هایش) به جای پذیرش معنای مسلم فرض شده ی مکان و زمان و وضعیت، نمایش رژیم در اجرای سرود سلام «سیدعلی فرمانده» را واژگون می‌کنند و با به دست گرفتن قابلیت های نهفته در مکان و صحنه که همان فضای عمومی و زمان ماهیت عوض کرده است معناهای مورد نظر خود را به صحنه ی نمایش تحمیل می‌کنند و اجازه نمی دهند جامعه پذیری مورد نظر سیدعلی قابلیت‌های درونی آنان را یک بار دیگر سرکوب کند. اسما پناهی اجازه نمی‌دهد که از آذربایجان (اردبیل) و دختران آذربایجانی-اردبیلی نمادی برای پذیرش ارتجاع در آذربایجان دست و پا کنند. پاسخ «درست» مورد نظر ولی فقیه و عمال روحانی و سپاهی رژیم را به زبان نمی‌آورد بلکه پاسخ بدیعِ نوجوان دختری را می‌دهد که  نمایش ولی فقیه و عمال او را تخریب و واژگون می‌کند تجربه ی دروغینی را که رژیم قرار است به دختران اردبیل تحمیل کند از هم بر می درد و این تخریبِ دروغ و فریب و واژگونیِ نمایشِ قدرت و مشروعیت است که زمینه‌ای مولد می آفریند برای ورود مردان و زنان بزرگسال اردبیل به صحنه به قصد مدافعه از فرزندانشان که دارایی جامعه ی آذربایجان و اردبیل هستند و به رژیم تعلق ندارند. در این حالت است که امکانی «نو» خلق می‌شود. مکان سنتی، پیکرمندی ضدانقلابی را از خود می سترد و فیگورهای سیاسی نو یعنی نوجوان دخترهای سیاسی شده، هیات مندی جدیدی به مکان می‌بخشند و قابلیت نهفته ی انقلابی فضای عمومی را بازتعریف می کنند. هم فضای عمومی و هم بدن دختر نوجوان از کارکرد ایدئولوژیک تحمیل شده بر خود تن می زنند. به واسطه اعتراض و مبارزه این دختران است که مردها و زن‌های بزرگسال وارد میدان می شوند. با ابداع و نوآوری در شکل خاصی روبرو هستیم. این همه نه به خاطر این است که دختر می خواهد سوژه ای سیاسی باشد برای بیان مخالفت با «دیکتاتور»، بلکه خود تخریب است که این ابداع و سوژگی را طلب می کند. نتیجه این است که به خود بازآمدن و بیداری نسل (نو)جوان درضمن نسل قدیمی تر پدرها و مادرها و همشهری ها را هم به هوش می آورد و نسل های قبلی وارد میدان می شوند.

 الناز رکابی زن جوان تُرک ساکن زنجان، همان صخره نوردی است که بدون پوشش مورد نظر «ریش سالاران» شیعه، خالق صحنه‌هایی تاکنون نادیده در تاریخ چهل و اندی ساله ی این جغرافیا گشت. الناز رکابی با اینکه در اثر فشارهای رژیم به او و خانواده اش یک بار ظاهراً به زبان و قلم انکار می کند که عامدانه روسری از سر برداشته و عضلات بدن زنانه ی ورزشی خود را به نمایش چشم‌های «نامحرم» گذارده؛ بار دوم وقتی بدون پوشش مورد نظر رژیم در کنار وزیر ورزش ظاهر می‌شود با تمامیت بدن خود تأیید می کند که روسری را به میل خویش و با اراده ی خود برداشته و «سهو»ی در کار نبوده است. به قدرتِ حُکمِ حاکم اعتراض می کند وقتی با پوششی غیرموجه با مردان همراهش عکس می گیرد. به این ترتیب الناز هم حاکم را شکست می‌دهد و رسما با زبان بدنش می گوید: «بله من اقرار می‌کنم که نظم نمادین شما را که تن و بدن من بایستی میدان نمایش آن می‌گشت پیش چشم همه جهانیان شکست دادم». شاید همچون گالیله  به زبان انکار کرده باشد که جهان زنانه (خورشید) گرد امیال و فالوس مردانه (زمین) نمی چرخد اما باز مثل گالیله که (گویا در دادگاه پای خود را به زمین می کوبد) و نجوا کنان اقرار ساختگی و زورکی خود را پس می گیرد، الناز هم با بدن و پوشش خود، در قلب صحنه ی نمایش رژیم، عمل فتح صخره ها و سنگواره های جان سخت و کهنه ی جامعه ی استبدادی مردانه و ولایت مدار را تکثیر می کند. حاکم تا همین حالایش هم حسابی از «مردانگی» افتاده است. الناز با بالا رفتن از سنگواره ها صدای خواهران مرده را به گوش جهان می‌رساند و در فتح ساختارهای سنگواره گشته ی این جغرافیا در عرصه ی ورزش با خواهران مرده و زنده‌اش اعلام همبستگی می کند.

در تحلیلهای رسانه‌های فارسی، حدیث و اسما و الناز تنها به عنوان شخصیت هایی نام برده می‌شوند که باید هر چه زودتر بر تمامیت هستی و هویت شان غلبه جست و آنان را دگردیسی کرد. وظیفه آنها از نظر رسانه‌های فارس، «شهید» یا نماد شدن برای «ملت ایران» و نجات «کشور ایران» است. شهیدی که ملت خاص خود را ندارد زبان خاص خود را ندارد و موجودی استحاله یافته در هویت گنگی به نام ملت ایران است. از نظر آن‌ها حدیث تُرک، اسمای تُرک، و الناز تُرک هیچ جایگاهی در مفهوم شهروندی ندارند چون این مفهوم قادر به بازشناسی تُرکیت در مفهوم شهروندی نیست. تنها رسمیتی که آنها می توانند از آن برخوردار شوند به واسطه جنسیت شان است و همین مانع به رسمیت شناختن کامل آن ها می‌شود. با این بایکوت و طرد سیاسی از سوی نظام رسانه ای به اصطلاح اپوزیسیون، حدیث و اسما و الناز که بدن هاشان را سیاسی کردند تا در میدان نبردهای عدالت خواهانه مشارکت کنند از نو به وضعیت پیشاسیاسی هل داده می‌شوند زیرا «جزء» بسیار مهمی از موجودیت آن ها از دایره ی تصدیق عمومی برکنار می مانَد. رسانه‌های فارس در اثر آنچه نمی توانند به زبان بیاورند و در نتیجه ی آنچه که به غلط به میانجی مفهوم ملت ایران قرائت می کنند، به سند زنده ی ممنوعیت تثبیت هویت حدیث و اسما (که دیگر در بین ما نیستند) و الناز تبدیل می‌شوند. اما اگر این رسانه‌ها اسما و حدیث شهید شده و الناز حاضر در صحنه و دیگر خواهران تُرک آنان را در تمامیت شان بازشناسی کنند ناچار خواهند بود که خود را در آنها بازتاب بدهند، خود را در آن‌ها بازبیابند و چشم در چشم آن‌ها نگریسته بدانند که آنها نیز دارای ملت و هویتی ملی از آن خود هستند. آن‌ها از این تصدیق می ترسند و بدون این بهم پیوستگی و تصدیق، کار مشترک زیادی ممکن نیست. بازشناسی یعنی تو از «جهانشمولیت انتزاعی» خود بیرون بیایی و خود را در دیگری تصدیق کنی. این بازشناسی ملت الناز و حدیث و اسما شرط استقرار و تاسیس جامعه سیاسی نو است. 

فروغ اسدپور

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *